بودخروسی به دهستان ما
شادوغزلخوان وشیرین ادا
گاه سحربرلب بامی بلند
گشت گرفتاربه زورکمند
اهل محل باسخن کدخدا
سرزتن وی بنمودند جدا
بال و پرش بالش نرمینه شد
سیخ فروبرجگروسینه شد
خورده شد آن ماکی شوریده بخت
تاکه بخوابنداهالی به تخت
بس که خروس ده ما هر سحر
بانگ برآوردکه ای بی خبر
وقت تلاش است نه غفلت وخواب
وابرهانیدخودازاین عذاب
کشته شد آن راوی بیدارباش
تانکندفتنه بپا ازمعاش
جرم خروس این بودازماجرا
کزهمگان خواست بخیزندزجا
اکبرعسکری
برچسب : نویسنده : bidekaan-askari بازدید : 18