بودخروسی به دهستان ماشادوغزلخوان وشیرین اداگاه سحربرلب بامی بلندگشت گرفتاربه زورکمنداهل محل باسخن کدخداسرزتن وی بنمودند جدابال و پرش بالش نرمینه شدسیخ فروبرجگروسینه شدخورده شد آن ماکی شوریده بختتاکه بخوابنداهالی به تختبس که خروس ده ما هر سحربانگ برآوردکه ای بی خبروقت تلاش است نه غفلت وخوابوابرهانیدخودازاین عذابکشته شد آن راوی بیدارباشتانکندفتنه بپا ازمعاشجرم خروس این بودازماجراکزهمگان خواست بخیزندزجااکبرعسکری + نوشته شده در شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲ساعت 0:46  توسط اکبرعسکری | بخوانید, ...ادامه مطلب